بابا لنگ دراز عزیز..
انقدر دوستت دارم که قابل وصف نیست..چرا درست روبه روت بشنیم..
همین مونده محو رنگ چشمای مهربونت بشم و دیگه نتونم..ازت فاصله بگیرم
بهتره کم تر ببینمت ..نه..؟
وقتی گفتی سوتی دادم..حرفی نداشتم جز اینکه به تو بگم..
درست مثل تو ترسی ندارم از کسی..
ولی تنها چیزی که ندارم چیزی برای از دست دادنه..از چی باید بترسم..؟
لازم باشه از سر تا پا میگم..
حالم اصلا خوب نیست..
دلم گرفته..چشمام خیس..از دوشنه که دیگه ندیدمتون ..
خیلی بد عادت شدم ..باید با این حسم کنار بیام..
سخته ولی زمان میبره باهاش کنار بیام..
میدانی چیست ؟؟؟
دوست دارم هی صدایت کنم استاد؟
توهی بگویی *جانم*؟
این《 جانم 》که میگویی 《جانم》 را میگیرد
صبح سه شنبه که نیامدم سر کلاست یادت است..؟
همان موقع که با نگاهت دنبالم می گشتی من میل ات را می خواندم و گریه می کردم..
آخر شب گذشته خبری از تو نبود..
سرم را محکم چندین بار فرو کردم توی بالشتم تا بلکه عقلم بیاید سر جایش...
اما فقط گریه بود و اشک..برچسبها: نامه , نامه های من , نامه های من به بابا لنگ دراز , بابالنگ دراز , فینا نامه دوم...
ادامه مطلبما را در سایت نامه دوم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : babalengderazehman بازدید : 42 تاريخ : شنبه 22 مهر 1396 ساعت: 15:45